رمان یادت باشد ۱۵۱

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_یک
عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم. نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود. از همان لحظه اول غرغر کردن من شروع شد چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا لبت پاره شده این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده. حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت: مسابقه است دیگه. تو خودت این کاره ای . میدونی توی مسابقه از این اتفاق ها می افته. من هم طرفم رو خیلی زدم. حسابی از خجالتش دراومده ناراحت نباش
می دانستم برای دل خوشی من می گوید. چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند. دو تا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم. لب پاره اش را هم چند بار ضدعفونی کردم. دلم می خواست تا به دنیا آمدن برادرزاده هایش کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند. چند روز مانده به محرم، اوایل آبان ماه، به طبقه بالا اثاث کشی کردیم. دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابه جایی کوچک هم برایم سخت بود. از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم. با اینکه خانه ای کوچک بود، ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود. از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم. روز اثاث کشی، دانشگاه کلاس داشتم. وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقریبأ کل وسایل را جابجا کرده بودند. چون ساختمان خیلی قدیمی بود، پله هایش باریک و ناجور بود. با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۵۲

رمان یادت باشد ۱۵۳

رمان یادت باشد ۱۵۰

رمان یادت باشد ۱۴۹

این روزها...

درخواستی

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط